loading...
شرکت جدیدترین اس ام اس ها
احمد کمی بازدید : 287 پنجشنبه 1391/03/04 نظرات (1)

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم همسرم مشغول آماده کردن غذل بود . دست او را گرفتم و گفتم : باید چیزی را به تو بگویم . او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد . غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌ دیدم . یک دفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم . اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد ! من طلاق می‌خواستم . به آرامی موضوع را مطرح کردم .

 

به نظر نمی‌ رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد ، فقط به نرمی پرسید ، چرا ؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم . این باعث شد عصبانی شود . ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید ، تو مرد نیستی !

 

آن شب ، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم . او گریه می‌ کرد . می‌ دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌ اش آمده است . اما واقعاً نمی‌ توانستم جواب قانع‌ کننده‌ای به او بدهم ! من دیگر دوستش نداشتم ، فقط دلم برایش می‌سوخت . با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق ، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه ، ماشین ، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ ام را بردارد . نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد . زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود . از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌ توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم . آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم . برای من گریه او نوعی رهایی بود . فکر طلاق که هفته‌ ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود ، الان محکم‌تر و واضح‌ تر شده بود .


به ادامه مطالب برید

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم همسرم مشغول آماده کردن غذل بود . دست او را گرفتم و گفتم : باید چیزی را به تو بگویم . او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد . غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌ دیدم . یک دفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم . اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد ! من طلاق می‌خواستم . به آرامی موضوع را مطرح کردم .

 

به نظر نمی‌ رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد ، فقط به نرمی پرسید ، چرا ؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم . این باعث شد عصبانی شود . ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید ، تو مرد نیستی !

 

آن شب ، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم . او گریه می‌ کرد . می‌ دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌ اش آمده است . اما واقعاً نمی‌ توانستم جواب قانع‌ کننده‌ای به او بدهم ! من دیگر دوستش نداشتم ، فقط دلم برایش می‌سوخت . با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق ، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه ، ماشین ، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ ام را بردارد . نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد . زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود . از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌ توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم . آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم . برای من گریه او نوعی رهایی بود . فکر طلاق که هفته‌ ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود ، الان محکم‌تر و واضح‌ تر شده بود .

 

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد . شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم . وقتی بیدار شدم ، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود . توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم . . .

 

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود : هیچ چیزی از من نمی‌ خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود . او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم . دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود . برای من قابل قبول بود . اما یک چیز دیگر هم خواسته بود . او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم . از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم . فکر می‌کردم که دیوانه شده است . اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌ تحمل‌تر باشد ، درخواست عجیبش را قبول کردم .

 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ ام حرف زدم . بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد !

 

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم . وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌ کاری داشتیم . پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده . اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم . حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم . کمی ناراحت بودم . او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود . من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم .
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌ تری داشتیم . به سینه من تکیه داد . می‌ توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم . فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام . فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست . چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود . یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام . . .

 

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم ، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است . این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود . در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است . چیزی از این موضوع به معشوقه‌ ام نگفتم . هر چه روزها جلوتر می‌رفتند ، بغل کردن او برایم راحت‌ تر می‌شد . این تمرین روزانه قوی‌ ترم کرده بود !

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند . چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد . آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند . یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است ، به همین خاطر بود که می‌ توانستم اینقدر راحت‌ تر بلندش کنم . یکدفعه ضربه به من وارد شد . بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است . ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم . همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری . برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود . همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت . صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم . بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم . دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود . من هم او را محکم در آغوش داشتم . درست مثل روز عروسیمان . اما وزن سبک‌ تر او باعث ناراحتیم شد . در روز آخر ، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم . پسرم به مدرسه رفته بود . محکم بغلش کردن و گفتم ، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد . . .

 

سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم . وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم . می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد . از پله‌ها بالا رفتم . معشوقه‌ام که منشی‌ ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم ، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم . او نگاهی به من انداخت ، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ ام گذاشت و گفت تب داری ؟ حالت خوبه ؟ دستش را از روی صورتم کشیدم . گفتم متاسفم . من نمی‌خواهم طلاق بگیرم . زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌ کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم . حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم . معشوقه‌ ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است . یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد . از پله‌ ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم . سر راه جلوی یک مغازه گل‌ فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم . فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم . لبخند زدم و نوشتم ، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌ آورمت . . .

شب که به خانه رسیدم ، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است ! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌ جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم . او می‌ دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند . حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم .

 

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند . خانه، ماشین ، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست . اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌ آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند . سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌ آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید . . .

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 307
  • کل نظرات : 75
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 73
  • بازدید امروز : 231
  • باردید دیروز : 258
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,136
  • بازدید ماه : 3,735
  • بازدید سال : 22,834
  • بازدید کلی : 317,129
  • کدهای اختصاصی